«شگفت انگیز» بیشک تنها واژهای است که در ابتدا، میانه و انتهای کتاب گتسبی بزرگ دائماً در ذهنتان پرسه میزد. داستانی حیرت آور با توصیفاتی جادویی که بارها گیج میمانی که این کلمات چطور به ذهن اسکات فیتس جرالد رسیده است. کتابی که هر لحظه حس میکنی فوقالعاده است اما وقتی به انتهایش میرسی متوجه میشوی که فوقالعادگیهای قبلی در برابر این پایان ناگهانی کم میآورد. پایانی که خیلی آرام بدون اینکه اصلاً متوجه شوی تو را میبلعد.
توجه: این نوشته ممکن است حاوی اسپول باشد، ممکن است هم نباشد.
شاید یکی از بزرگترین اشکالاتی که میشود یه اکثر داستانهای ایرانی گرفت این باشد که روح نویسنده در آن جریان ندارد همه صرفاً قصههایی هستند که تعریف میشوند اما گتسبی بزرگ رمانی است که نویسنده تنها یک راوی صرف نیست. رمان گتسبی بزرگ سراسر رازآلود است. شما حتی پس از اتمام کتاب هم متوجه نمیشود گتسبی که بود و چطور آن همه پول درآورد زیرا هر آنچه که از او گفته شده از زبان دیگران بوده و از نظر راوی هم او گتسبی «بزرگ» است. وقتی «تام» (به نوعی دشمن گتسبی) میگوید که فهمیده گتسبی چه کاره است شما بدون اینکه حرف او را باور کنید از روی گفتارش عبور میکنید. شما هر چقدر هم تلاش کنید نمیتوانید گتسبی را در دستهبندیهای خوب و بد قرار دهید. من ساعتها سعی کردم اما موفق نشدم. هرچند در نهایت ذهنیتم به سمت راوی داستان متمایل شد و ناخودآگاه او را دوست دارم.
تصویری که اسکات فیتس جرالد از گتسبی ترسیم میکند تصویری است به وجود آمده از اشارهها و ضد اشارهها، از شایعات و کنایهها، از حقایق باورنکردنی و دروغهای شنیدنی، از پچ پچ مهمانان در گوش هم.

احتمالاً پس از اینکه کتاب را تمام میکنید اولین فکری که به ذهنتان میرسد این است که باید دوباره بخوانیدش. من تصمیم گرفتم که پیش از آنکه فصل آخر کتاب را بخوانم فیلم گتسبی بزرگ محصول ۲۰۱۳ را ببینم و اکنون خوشحالم که این کار را کردم چون تأثیر شگفتی در درک من از ماجرا داشت. در حقیقت دیدن فیلم بعد از مطالعه کتاب به من دو کمک بزرگ کرد. اول اینکه کمک کرد قسمتهایی را که به خوبی درک نکرده بودم بهتر بفهمم و دوم اینکه اشکالات فیلم بر ذهنیتم از داستان لطمه نزند. داستان گتسبی بزرگ خیلی بیشتر از کتابهایی که تاکنون خواندهام در لفافهای از توصیفات ادبی پیچیده شده است و بسیاری مواقع این موضوع باعث به حاشیه راندن شخصیتها و قصه میشود. شما در هنگام تماشای فیلم این فرصت را دارید که بدون آن حواشی تنها مشغول داستان شوید و روایاتی که مطالعه کرده بودید را بهتر درک کنید. توصیفات و فضای جادویی که به آن اشاره کردم از ملموسترین نکاتی است که به وضوح در فیلم دیده میشود. فضا به شدت شلوغ و رنگارنگ است و طراحیهای صحنه و لباس یک ویژگی مهم فیلم به شمار میرود. صحنههایی که به خاطر رازآلودی در کتاب بسیار کم و سر بسته به آنها پرداخته شده در فیلم از ماندگارترین سکانسها هستند. مثلاً صحنه تیر خوردن در انتهای فیلم یا دیگری توصیف خاکسترزاری که در بین راه لانگ آیلند و نیویورک قرار داشت و نیک دائماً از آن عبور میکرد.
گتسبی نماینده آمریکای دهه ۲۰ است، نماینده ملتی که در اوج سرافرازی و اعتماد به نفس آلوده به فساد اما در راه دست یابی به ستارگان بودند. گتسبی جلوه گاه همه چیزهایی است که به نحوی خاص و منحصر به فرد و پر شکوه امریکایی است. او مظهری است از شکوفایی ملی زاییده استعدادهای نهفته کشور. به طور خلاصه او قهرمان امریکایی نمونه و ایدهآل است.
با این حال فیلم در قبال داستان ضعفهای زیادی هم داشت. در حین مطالعه داستان شخصیت جی گتسبی را فردی آرام، خجالتی، درونگرا یافتم از همان ابتدا نزدیکترین فردی که به ذهنم خطور کرد هامفری بوگارت بازیگر اول کازابلانکا بود. اما دیکاپریو شخصیتی کاملاً در تضاد با این خصوصیات است. او که در فیلمهای اینسپشن، شاتر آیلند، جانگوی آزاد شده، گرگهای وال ستریت شخصیتی کاریزماتیک و سرکش دارد به سختی در این نقش باور میشود.
حقیقت این است که جی گتسبی ساکن وستاگ در لانگ آیلند زاده تصور افلاطونی خودش بود. مانند چالز فاسترکین مظهر خیالی و داستان دیگری از دوران ورنق اقتصادی آمریکا است. گتسبی با وجودی که در قلب راه و رسم فاسد و فاسدکنندهای زندگی میکرد معصومیت خود را حفظ میکند و تا پایان کار به صورت موجود رمانتیک سرسخت و غیر نادمی باقی میماند که نیروی پیش راننده و نگاه دارنده وجود او عشق به دیزی است، چیزی که فیتس جرالد آن را «جوشش حیاتی توهم غولآسایش» میداند. گتسبی سرانجام بدون کمترین پشیمانی غرامت گزافی را به خاطر اینکه «مدتی بیش از حد دراز با رویای واحدی زندگی» کرده است میپرازد.
تا پیش از خواندن فصل آخر، گتسبی بزرگ یک آدم معمولی است که روزگاری عاشق بوده و حالا بعد از پنج سال دوباره عشقش را پیدا کرده. با خواندن فصل آخر است که گتسبی بزرگ تازه شکل میگیرد، تازه همه چیز را از ابتدا با خود مرور میکنید و میفهمید که او هیچ چیز نبود جز یک رویا. از ناکجا پیدایش شد، عشقش را به دست آورد اما چون هیچ چیز نداشت به او نرسید، دوباره پنج سال هر کار کرد تا روزی آن نور سبز رنگ آن سوی دریا را در مشت بگیرد و آخر… همانطور که آمده بود همانطور هم رفت. حتی لحظه مرگش هم در داستان گم است. انگار اصلاً برای نماندن آمده بود. همانطور تنها آمد و تنها رفت و در میان رویاهایش محو شد. گتسبی بزرگ بیش از آنکه یک انسان باشد یک رؤیا و شاید هم تنها یک مه صبحگاهی بود.
گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آینده لذتناکی که سال به سال از جلو ما عقبتر میرود. اگر اینبار از چنگ ما گریخت چه باک، فردا تندتر خواهیم دوید و دستهایمان را درازتر خواهیم و سر انجام یک بامداد خوش… و بدین سان در قایق نشسته، پارو بر خلاف جریان بر آب میکوبیم و بی امان به طرف گذشته رانده میشویم.