روز سیصد و شست و پنجم
بعضی وقتها در خیالاتم به گذشته ها می روم و سعی میکنم همه چیز را درست کنم. تمام تلاشم را میکنم، عصبانیتم را می کشم، خودم را لال میکنم. اما وقتی همه چیز را درست کردم تازه به یاد میآورم خیلی وقت است دیگر چیزی برای تغییر دادن وجود ندارد.
روز یک صدم
دستم را درون جیبم میکنم و جا کلیدیام را در مشت میگیرم. دنبال جای شکستگیاش میگردم. لمس کردنش حس خوبی بهم میدهد. درون سینهام درد میکند. گنجشکها وحشی وار میخوانند. کتابم دستم است و مردم بی حس، زندگی کند و بیفایدهی روزمرهیشان را ادامه میدهند. راهم را کج میکنم به سمت آموزشگاه، جای دیگری را هم ندارم. چند ماهی میشود که شهر نرفتهام. نمیروم چون خل میشوم. حس میکنم تمام آدمها و دیوارها دیوانهوار به سمتم هجوم میآورند و میخواهند چیزی را به من یادآوری کنند.
زمین زیر پایم می لغزد و مرا جا میگذارد. انقدر همه جا تکراری شده که در مکان بودن برایم معنا ندارد. وارد ساختمان که میشوم چشمم به زردی نم دیوار میافتد. آن روز باران شدیدی گرفته بود. میخواستی پروانه ای که روی کنج دیوار نشسته بود را برایت بگیرم. کاش حرفت را جدی گرفته بودم.
روی نیمکت همیشگی مینشینم. یعنی اولین نیمکتی که موقع ورود به کلاس بیتوجه از کنارش عبور میکنی. خوبیاش هم همین است، جلب توجه نمیکند. بدون اینکه چشمت به کسی بیفتد وارد میشوی و بدون اینکه چشمت به کسی بیفتد خارج میشوی.
همین طور منتظر نشسته بودم که ناگهان کسی سیلی محکمی به گوشم زد یا شاید هم من اینگونه تصور کردم چون صدای سوت ممتدی در مغزم شروع به پیچیدن کرد. کسی اسمت را برده بود. تحمل شنیدن اسمت را از دهان دیگری نداشتم. هجوم خاطرات مرا از نیمکت بلند کرد و چند متر آن طرفتر به زمین کوباند. کاش کر بودم. کاش کر بودم و این چند حرف پردهی گوشهایم را نمیلرزاند. اما کر نبودم. خودم این طور میخواستم فقط به شوق شنیدن دوبارهی صدایت گوشهایم سر جایشان بود. اگر این شوق نبود خیلی وقت پیش آنها را بریده بودم.
چشمانم را میمالم. سرم بدجور درد میکند. گیج و منگ از سر جایم بلند میشوم. کلاس تمام شده و من اصلاً متوجه نشده ام. از نیمکت بلند میشوم ومی زنم بیرون. سرم پایین است و چشمانم تنها محل اتصال زمین و دیوار را دنبال میکند.
روز نود و سوم
برگشتن به شهر بزرگترین کابوسم شده بود. امروز که دوباره پایم را به شهر گذاشتم، فکر دیوانهکنندهای به سرم زد. تصمیم گرفتم دوباره به همان جایی بروم که حتی ذرات هوایش هم تو را به یادم میآورد. نمیدانم چرا این کار را میکنم. شاید میخواهم به رؤیاهای سه ماههام پایان دهم، شاید میخواهم خودم را شکنجه دهم شاید هم فکر میکنم دوباره میبینمت. روی همان تاب، پشت همان میز، در حالی که نگاهت بهم دوخته شده است.
تمام مسیر را پیاده میروم و به این فکر میکنم الان است که ببینمت. خندهدار است، انگار برای من، تنها تو در آن شهر زندگی میکنی. همه را در اولین نگاه شبیه تو میبینم و باید دقت کنم تا بفهمم تو نیستی. یک نوشیدنی میگیرم و دقیقا مینشینم همان جایی که آن دفعه با هم نشستیم؛ در حالی که باز هم دیوانه وار اطراف را با نگاههایم زیر و رو میکنم. از سر میز بلند میشوم. ذهنم مثل موشی که در یک ماز پر پیچ و خم گیر کرده و عاجزانه دارد به دنبال راه فرار مسیرها را میآزماید، سعی دارد خودش را از شر افکار به جا مانده از گذشته رها کند اما موفق نمیشود. صدایت و حرفهایی که آن روز بینمان زده شد مثل بانگ ناقوس کلیسا در گوشم تکرار میشود؛ ده بار، بیست بار، پنجاه بار. تمام حرکتها، تمام رنگ ها، حس لمس دستات، همه یک باره بهم تزریق میشود و از فشارش مچاله میشوم. قبل از اینکه زیر سنگینی خاطرات له شوم از آنجا بیرون میآیم. از روی جویی که روبرویم است میپرم. همان که آن روز از رویش رد شدیم. با این فرق که آن روز آب داشت و امروز نه. انگار تنها دلیل جاری بودنش ما بودیم. مسیر را به سمت خانه برمیگردم. حس میکنم چند هفتهای در راه بودم. همان مسیری را میگویم که با تو ده دقیقهای میآمدم.
صبح آن روز هوا ابری بود و دقیقاً وقتی به میانهی راه رسیدیم باران گرفت. تو عاشق باران بودی و از آن روز به بعد این حست دست از سرم بر نداشت. سی سال بعد وقتی در شمالیترین نقطهی کشور در حال پیادهروی بودم و دست بچهی پنج سالهام در دستم بود فکرش را هم نمیکردم در آن هوای ابری با اولین قطرهی بارانی که روی صورتم بچکد تو به یادم بیایی و دست فرزندم را بی اختیار چنان محکم فشار دهم که گریهاش در بیاید.
آن روز مثل آدمهای دیوانه به جای اینکه جلوی پایم را نگاه کنم سرم به سمت تو بود، نگاهم به چشمانت و یک لبخند بیاختیار روی لبانم و در ذهنم این میگذشت که هیچ وقت بی تو نمیشوم و یک هفتهی بعد دیگر نبودی.
روز نود و چهارم
چه حسی دارد وقتی کسی پیشت نباشد اما تو تمام لحظات حضورش را احساس کنی. من سه ماه چنین حسی داشتم . من سه ماه با سایهات زندگی کردم. هرکجا میرفتم، هر کاری میکردم تو هم کنارم بودی. این مدت تمام لحظاتم با تو مشترک بود.
فکرش را هم نمیکنم دوباره ببینمت در این سه ماه تو بخشی از زندگی من شده ای. ترجیح میدهم خیالی باشی و بمانی تا اینکه حقیقی شوی و بروی. از طبقه سوم چشمهایم خشک جاده است. صد متری با من فاصله داری. اما از همین فاصله هم به خوبی میتوانم تو را از بقیه تشخیص بدهم. با گامهای بلند و اضطرابی که همیشه در راه رفتنت موج میزند. بعد از سه ماه بی خبری دوباره دارم میبینمت. نزدیک شدنت را دنبال میکردم که کسی صدایم زد. چند دقیقهای گرم بحث میشود اما من تمام این مدت هزارم ثانیه را هم میشمارم تا زودتر برود و دوباره به آمدنت خیره شوم. حرفهایش که تمام شد، رفت. دوباره به جاده نگاه میکنم اما تو در امتدادش نیستی. شاید این هم خیالی بود شاید باز هم تنها سایهات را دیدم و خودت نبودی. بیخیال دید زدن میشوم و به سمت پلهها میروم که آنجا را ترک کنم. اصلاً نفهمیدم آن لحظه چه بر سرم آمد. عضلاتم منقبض شد. گوشهایم قرمز و چشمانم تار شد. دیوارها را رنگ سیاه پاشیدند. خورشید را در یک قدمیام احساس میکنم. روشناییاش را از دست داده است؛ مثل یک توپ سیاه بیخاصیت. اما همه جا دارد از شدت گرمایش ذوب میشود. تو در یک قدمیام هستی و من بعد از سه ماه دوباره با تو چشم در چشم شدم. دقیقا مثل حالی که در اولین بار دیدنت به سراغم آمد.
روز دویستم
گاهی اوقات حس میکنم ماهیچههای چشمانم از کار افتاده. رغبت بلند کردن نگاهانم از روی زمین را ندارم. تنها تصویری که هر روز میبینم شکاف بین سرامیکهای روی زمین است. اما گوشهایم مثل دو سگ تشنه له له زنان تمام صداهای اطراف را میبلعند تا اگر طعم صدایت را چشیدند سرم را بلند کنم و به تو خیره شوم. حیف خیلی وقت است این دو سگ از تشنگی جان دادهاند.
از وقتی که برگشتهام این بار هزارم است که میبینمت و مجبورم بیتفاوت از کنارت عبور کنم. گاهی اوقات خودم را به کری میزنم و اینگونه وانمود میکنم که جواب سلامم را دادی و من نشنیدم. گاهی اوقات حتی خودم را به کوری میزنم و اینگونه وانمود میکنم که وقتی صدایت کردم برگشتی و من ندیدم.
به فکرم زده است که سر صحبت را با یک هدیه باز کنم. تقریباً یک سال از اولین باری که دیدمت میگذرد. برای همین به مناسبت سالگرد آشناییمان یک کتاب خریدم و خیلی ناشیانه و در یک فرصت بد آن را به تو دادم. کار دیگری هم نمیتوانستم انجام بدهم حتی اجازه نمیدادی به تو نزدیک شوم. ابتدایش هم چند خط برایت نوشتم و دو روز بعد گفتی حالت از این هدیه به هم خورده.
روز دویست و هشتاد و چهارم
نامههایت را ۸ ماه و ۱۰ روز بعد از رفتنت سوزاندم. بی محلیهایت، بد و بیراه گفتن هایت، داد زدنها و تهدید کردن هایت هیچ کدام اندازهی دیدن تو و آن یکی، همان که آن روز نامت را به زبان آورد، سخت نبود. وقتی دیدم تویی که جواب سلامم راهم نمیدادی با او بگو بخند میکردی حساب کار دستم آمد. اول از همه پاهایم شل شد بعد گلویم به طرز عجیبی شروع به سوزش کرد. بعد سرم را انگار بگذاری بین یک منگنهی غول پیکر که بدانی منگنه ندارد و هی برای زدنش تلاش کنی داشت از فشار درد منفجر میشد. تقریبا نه جایی را میدیدم و نه صدایی را میشنیدم. مثل میخی که ناشیانه به دیوار بکوبند همان طور کمرم خم شده بود و وسط راهرو خشکم زده بود. به خودم که آمدم دیگر آنجا نبودی.
نامههایت را ۸ ماه و ۱۰ روز پس از رفتنت سوزاندم و فکرش را هم نمیکردم سه روز بعد درمانده در میان خاکسترها به دنبال بقایایشان بگردم.
روز دهم
هرچه از دهانم در آمد گفتم. خودم میدانستم که اینها فقط یک سری حرف بیخود است. یک سری تهدید تو خالی که وقتی یک نفر به آخر خط میرسد. وقتی دارد همهی راهها را برای برگشتن کسی که دوستش دارد امتحان میکند از دهانش بیرون میپرد؛ بدون اینکه ته دلش چیزی باشد. دست پاچه به این فکر میکند که با چه حرفی او را برگرداند. خودم میدانستم نفرین کردنهایم تو خالیست اما فراموش کرده بودم که تو اینها را نمیدانی.
روز اول
امروز چقدر روز خوبی بود. وقتی که کنارت مینشینم تمام سلولهای بدنم به خلسه میروند. انگار دیگر خودم نیست. آرامشی که پیش تو دارم وصف ناپذیر است. کافی است کنارم باشی. حتی اگر هیچ چیز نگویی و هیچ چیز نگویم. حتی اگر نگاهت نکنم. همین بودنت به طرز عجیبی آرامم میکند. اما امروز حس کردم اینها برایم کافی نیست. دوست دارم با تمام وجود به خودم فشارت بدهم انقدر فشارت بدهم که در وجودم فرو بروی. دوست دارم با تو یکی شوم دوست دارم در وجودت حل شوم. میخواهم خودم را گم کنم و بعدش از هر راهی که به دنبال خودم میگردم آخرش به تو برسم.
روز سی صد و شصت و ششم
این آخرین روز بود. دیگر هرگز تو را نمیدیدم. فکر میکردم اگر پایم را از این شهر بیرون بگذارم برای همیشه فراموشت میکنم. همین هم شد. دیگر به آن شهر برنگشتم اما برای دو هزار و هفتاد و پنج روز یعنی بیش از نیم قرن هر جا که میرفتم و هر کاری که میکردم کنارم بودی. من پنجاه و دو سال با سایهی تو زندگی کردم.