۱
- «سراغ من هم اومد»
- «چی میخواست؟»
- «چی میخواست؟ مگه من چی دارم بهش بدم؟ چاقوش رو براش تیز کردم. به جز جاقو تیز کردن کار دیگهای هم بلدم؟»
- «از من یه چمدون کهنه خرید»
دو پیرمرد همان طور که در حال حرف زدن بودند وارد اتوبوس قرمز شدند. یکیشان ژنده پوش بود اما آن یکی حداقل طوری پوشیده بود که وقتی کنار کسی مینشیند طرف خودش را نیم متر کنار نکشد. هر دو از اتفاقی که افتاده بود سخت درمانده شده بودند.
این را پیرمرد چاقو تیز کن پرسید. صدایش به صدای ضبط شده میمانست. سالها در خیابان راه میرفت و جملهای را دقیقا با یک لحن کشدار و جنون آمیز فریاد میزد: «چاقو تیز میکنم… قیچی چاقو». از وقتی که هرکس به یاد دارد کارش همین بود. اصلا انگار یک چاقو تیز کن ساده متولد شده بود. پولی هم در نمیآورد. برای اهل زنده ماندن وی محل سوال بود و عجیب اینکه خودشان با چند میلیون درآمد در ماه رو به مرگ هستند. چاقو تیز کن مثل یک تابوت ساز مرگ بقیه را میدید و خود نمیمرد.
آن روز مثل گوژپشت نتردام قوز کرده بود و در هوای گرم تابستان چند لا لباس روی هم پوشیده و آخرش برای آنکه خیال خودش و بقیه را راحت کند یک کت پشمی هم به آنها اضافه کرده بود تا دیگر در لباسهای زهوار در رفتهاش گم شود. مرغ زنده در آن همه لباس آب پز میشد.
شب گذشته دزدی به یکی از خانههای محل زده و تعدادی از اموال خانه را دزدیده بود. این تنها چیزی بود که دو پیرمرد میدانستند. بعدا مشخص شد این دزد دقیقا همان کسی بوده که از هر کدام آنها یک چاقو و یک چمدان خریده. این موضوع آنها را وارد عذابی بی انتها کرد. پیرمرد خوار و بار فروش در پاسخ به سوال دیگری شانههایش را به نشانه بی اطلاعی بالا انداخت مثل اینکه برایش مهم نباشد یا به کلاس کاریاش نخورد. با این حال وقتی فرد سومی وارد ماجرا شد دیگر نتوانست خود را بی تفاوت نشان دهد.
زنی بود فربه که سینههایش بزرگتر از اندازه سرش شده بود و مثل دو بادکنک پتانسیل این را داشت که او را به هوا ببرد. گرمکن آبی به تن داشت و با عرقهایی که زیر بغلش را خیس کرده بود معلوم بود دوباره دارد از یک تلاش بیهوده چند ساعته برای لاغر شدن بر میگردد. با صدای جیغی گفت: «دزدی؟ دزدی چیه دیگه؟ رفته کار زنه رو یکسره کرده»
این را که گفت قاه قاه خندید و از مرور واقعه تجاوز مانند یک فیلم پورن لذت برد. دو پیرمرد رنگشان از این حرف زن سینه بادکنکی گچ شد. بار کمک به یک دزد روی دوششان سنگینی میکرد که حالا پایشان به یک ماجرای تجاوز هم باز شده بود. همیشه فکر میکردند با کارهای سادهای که انجام میدهند به دیگران کمک میکنند هیچ وقت فکر نمیکردند کار یک متجاوز را تسهیل کنند. هرچند پیرمرد چاقو فروش که احتمالا چون به خاطر کارش به بدبختی نزدیکتر بود همیشه با یک سوال کلیدی درگیر بود. اینکه چاقویی که میسازد گوشت میبرد یا گوش!
زن به حرفش ادامه داد: «البته بگما! تن دختره میخاریده. خودش در رو براش باز کرده بود»
۲
همه چیز از یک بعدظهر سرد شروع شد. اولین باری که اشکان نیکسرشت شیوا عابدی را دید او را زیباترین دختر عالم یافت. نگاه ساده یک دختر شهرستانی را داشت. چشمهایی که انگار تازه از دل طبیعت بیرون آمده بود و چهرهای که انگار سالها چیزی جز خورشید لیاقت زیارتش را پیدا نکرده بود. بعدها که بیشتر به او نزدیک شد فهمید تنش هم عِطر طبیعت را با خود همراه دارد. عِطر بوتهزارها و درختان سبز و نمناک جنگلهایی که هنوز هیچ آدمی واردش نشده است. بوی چوب سوخته و برگ تازه میداد. اشکان سالها بعد از آن ماجرا به یک خانه متروک در دل جنگل گریخت و مدتها منتظر بود یک روز صبح که از خواب برمیخیزد، همراه با ذرات نوری که از لای پنجره چوبی کلبهاش وارد خانه میشود شیوا عابدی هم رقصکنان سوار بر نور، از دل جنگل و از لابلای بوتهزارهای اطراف به خانهاش سرک بکشد و دیگر هرگز آنجا را ترک نکند. با این حال حقیقت همیشه با رویاهایی که آدم در ذهن پرورش میدهد زمین تا آسمان فاصله دارد.
شب واقعه، اشکان نیک سرشت خودش را آماده کرده بود که بعد از سه سال دوباره دوست دختر سابقش را ببیند. یک ایمیل و خواب آغازگر ماجرا بود. بعد از دو سال فراموشی ناگهان در یک ظهر تابستانی خواب دیده بود در جنگلهای حارهای قدم میزنند و شب هنگام زیر آبشاری ایستادهاند و از سرمای قطرات آبی که بر پوستشان میریزد لذت میبرند. دخترک سینهها و پاهای قلمی و شکمش را به نمایش میگذاشت و از این کار لذت میبرد. از خواب که برخواست هوا تاریک شده بود و حس کرختی و استیصال وجودش را پر کرده بود تنها کاری که توانست بکند این بود که یک بار دیگر به او ایمیل بزند و در دل خدا خدا کند که این بار هم مثل هزار بار پیش، ایمیلش بی پاسخ بماند. اما شیوا این بار پاسخ داد. گفت دارد ازدواج میکند و البته خوشحال میشود یک بار دیگر او را ببیند.
همین «خوشحال میشود» کافی بود تا اشکان نیک سرشت را راهی کند. با این حال میدانست این بار دیگر آخرین دفعهای است که شیوا را میبیند. برای همین هم وقتی عزم رفتن کرد در دلش آشوب بود و برای اینکه جلوی این حال نافرم را بگیرد دو قرص بالا انداخت که یکی سرگلویش گیر کرد و هرچه آب خورد پایین نرفت. آن قرص تا هفتهها آرامش را از او ربود.
۳
با آنکه دو هفته از واقعه پیش آمده میگذشت، ذهن اهالی محل همچنان درگیرش بود. دو پیرمرد که خود را عامل اصلی این ماجرا میدانستند عزمشان را جزم کرده بودند که هر طور شده فرد متجاوز را بگیرند و آن را به دستان قانون بسپارند شاید کمی دردشان تسکین شود.
اتوبوس قرمز به سومین ایستگاه رسید. دو پیرمرد در خود فرو رفته بودند و سخت مشغول فکر بودند که فرد دیگری وارد اتوبوس شد. اثری از کرک و مو بر بازوانش نبود و در عوض یک خالکوبی طرح عقاب داشت. نزدیک بود تیشرت آبی رنگش از فشار عضلات باد کردهاش پاره شود. دست پسر لاغر اندام دیگری را گرفته که موهای طلایی اش را چتری کرده و از ابروهایش فقط یک خط باریک باقی مانده بود.
زن سینه بادکنکی «ایش» کش داری کشید و دوباره به حرف آمد: «آدم بعضیها رو که میبینه اوغش میگیره اصلا»
مرد بازو بادکنکی به حرفش توجهی نکرد در عوض گفت که خبرهای جدیدی دارد و به همراه دوست پسرش روی صندلی کناری پیرمردها نشست. او گفت متجاوز وسایل با ارزشی را از خانه دزدیده، دختر را هم با خود برده و با یک زخم کاری روی صورتش متواری است. وقتی حرف پیرمردها را درباره تجاوز شنید خندهاش گرفت.
پیرمرد خوار و بار فروشی که حالا از پیرمرد چاقو تیزکن بیشتر دچار حس استیصال شده بود (چون فهمیده بود از چمدان عزیزش برای ربودن و جا دادن وسایل ارزشمند زینتی استفاده شده) گفت: «خانمی که اونجا نشسته»
خانم سینه بادکنکی خودش را سریع جمع کرد.
- «فکر نکنم بشه اثبات کرد که تجاوزی رخ داده»
این را مرد میان سالی گفت که روزنامه صبح را در دست داشت و تا به اینجای کار سعی کرده بود از ماجرا کنار بماند. پیرمرد گفت: «بالاخره دزدی که کرده. حالا آدمربایی هم بهش اضافه شد»
پیرمرد چاقو تیز کن گفت: «ما مقصر بودیم. نباس بهش جنس میفروختیم. هرجور شده پیداش میکنم»
- «منم باهات میام»
- «بعدش باهاش چی کار میکنید؟»
۴
اشکان نیک سرشت در آن شب شوم بعد ازاینکه کارش تمام شد در چمدان را با وسواس خاصی بست. حواسش بود که محتویات داخلش بیرون نریزد یا بهم نخورد. مدت زیادی از شب گذشته بود اما صبح هنوز جرئت نداشت زنده شود. حال آشوبناکی داشت؛ آمیختهای از دلهره و اضطراب و کمی هم غم. نمیدانست پیروز شده یا شکست خورده. میخواست زودتر آن خانه را ترک کند اما دوباره و این بار با وسواس بیشتری خانه را حسابی تمیز کرد. خانه ساکتتر از شبهای پیش بود و نور زرد رنگ چراغ داخل خیابان از پنجرههای قدی و گسترده به داخل سالن سرک میکشید.
به جز یک شرت سفید رنگ هیچ چیز تنش نبود. عریان روبروی پنجره قدی ایستاده بود و به شهر غرق دودش نگاه می کرد. خواست سیگاری دود کند. با یک نفس عمیق انبوهی از کثافت وارد ریهاش شد، اما این پشیمانش نکرد. بی معطلی روشنش کرد و با هر پک هم کثافت هوا را بلعید هم دود سیگار گران قیمتش را. سرش حسابی درد میکرد و سیگار هم مرحم دردش نشد. سر تا پایش خیس عرق بود و جای چندین زخم سطحی روی بدنش دیده میشد. حمام میتوانست کمی تسکینش دهد با این حال دیدن شورت و سینهبند شیوا عابدی کنار وان حالش را بدتر کرد. هنوز خیس بود. آنها را با احترام برداشت، به بینیاش نزدیک کرد و یک نفس عمیق کشید. بوی شیوا را میداد. چقدر آرزو داشت در اینجا با شیوا حمام کند. دلتنگی و پشیمانی باهم به سراغش آمدند. اما دوش آب گرم را که باز کرد با اولین قطرات آبی که بر سرش ریخت خیلی زود همه چیز را فراموش کرد. گویی آبی حیات بخش چرک و پلیدی روحش را بشورد و داخل چاهک حمام بریزد.
تمام مدتی که زیر دوش بود به شیوا فکر میکرد، به رویاهای عریانی که بارها در سر پرورانده بود. اما این رویاها با چشیدن طعم تلخ خون زهر مارش شد. به خود که آمد دید لخت کف حمام آرام گرفته، ابرویش شکافته و رد خون روی کاشیهای نارنجی حمام معلوم است. ترکیب کاشیهای نارنجی رنگ با خون پاشیده شده به دیوار مثل یک اثر هنری آن شب را تراژیکتر کرد. با خودش فکر کرد این خون بازی ماجرای امشب را کامل کرد. همان لحظه حس کرد قرصی که سر شب خورده هنوز سر گلویش گیر کرده است.
گندکاری حمام را که تمیز کرد آمد چند لباس نو بردارد و خودش را از حیای عریانی برهاند که چشمش به لباس عروسی شیوا افتاد که اتو خورده همان جا آویزان شده بود. عطر تن دوست دختر سابقش دست و پایش را دوباره شل کرد. عطری در فضا آزاد شد آغشته به عشق بازی، بوی جاده شمال و کلبه چوبی میداد. یادآور انتهای شب، عطر دریایی طوفانی حاصل برخورد دو موج خروشان، عطر قدم زدن در کنار شب بوها زیر نور چراغهای خیابانی که یکی در میان زرد و سفید بودند. بوی دورانی را میداد که دیگر زنده نمیشد.
چشمش را که از لباس برداشت روی زیباترین عکس تاریخ خشک شد. تصویر دختری با قد بلند و اندام کشیده که آبشار مشکین موهایش از یک سو بر چشمان درخشانش جاری شده و از سوی دیگر تا قوس کمرش پایین آمده بود. شیوا در لباس عروسی مثل فرشتهای شده بود با لبخندی که برای اشکان یادآور غم بود. در عکس دیگری شیوا تنها بود و پشت سرش سبزی بیکران جاده چالوس موج میزد. ایستاده بود و نگاهش به پایین بود. موهای پریشانش از زیر شال بیرون زده بود. مرد نگون بخت به خوبی به یاد داشت کی و کجا این عکس را از او گرفته است. به نظرش پشت آن لبخند این بار بهشت خوابیده بود با این حال میدانست بعضی اشتباهات را هرگز نمیتوان جبران کرد. قرص هنوز سر گلویش گیر کرده بود چند بار سعی کرد قورتش دهد اما فایدهای نداشت.
زمان با حکم مرگ اشکان، مقابلش رژه میرفت اما او همچنان مشغول خاطره بازی با شیوا بود. بی اعتنا وقتی چشمش به کت و شلوار دامادی افتاد دست برد و آن را پوشید و با خودش فکر کرد میتوانست خیلی راحت صاحب آن لباس باشد. با این حال به سرعت نیمی از وجودش را در خانه جا گذاشت و بیرون زد. چمدان گاهی حسابی سنگینی میکرد. مراقب بود درش باز نشود. شب شهر را دریده بود و شوری هوا زیر زبان حس میشد. قرص سر گلویش هنوز اذیت میکرد.
ساعت ۲ بامداد با خودش سکوت محض را آورده بود. آن شب شهر یک توده زمخت قیر مانند شده بود. کش میآمد و آنچه در دلش بود را درون انبوه سیاه رنگش میبلعید. تنها صدای اتوبوس قرمز میآمد که مثل کارخانهای در نیمه شب کار میکرد. او را یاد قرمزی لبان شیوا و سرخی گونههایش انداخت؛ هنگامی که اولین بار او را دید و البته سرخی چشمانش در آخرین دیدار.
شبها زیر پوست شهر، حیران، از سرزمینهایشان که توسط رسانهها از چشمها پنهان شده بیرون میآید. داخل اتوبوس چشمش به زنی میان سال افتاد که خط چاقویی روی صورتش خودنمایی میکرد. چند مرد مثل اینکه نوچههایش باشند دور و بر او میپلکیدند. یکیشان نقش فندک را بازی میکرد به محض اینکه زن میخواست سیگار بکشد روشنش میکرد. مراقب بودند گرد سیگار خانم روی زمین نریزد برای همین با بالا و پایین رفتن زن آنها هم مینشستند و بر میخاستند تا زیر سیگاری بلوری را کمی بالاتر بگیرند.
اشکان نگاهی به اطراف انداخت خودش را انتهای اتوبوس ولو کرد. همین که آمد نفسی بکشد متوجه هیبت سیاه رنگی شد که دقیقا کنارش در صندلی فرو رفته بود. یک کت وصله دار پوشیده و کلاهش را طوری که تمام صورتش را بپوشاند روی سر گذاشته بود. دستهای پینه بستهاش را درون هم کرده بود و از کیسه سیاهش بوی گوشت فاسد میآمد.
اشکان بی اختیار قاب عکس شیوا عابدی را از جیبش خارج کرده و دوباره محو تماشای آن بود. سوال آن هیبت سیاه رنگ او را از رویایش بیرون کشید. پیرمردی بود زهوار در رفته که از کیلومترها فاصله میشد فهمید در آخرین روزهای عمرش به سر میبرد.
- «من هم عکس زنم رو نگه داشتم»
تصویر پیرزنی را به اشکان نشان داد با چشمان بسته که به نظر میآمد مرده است.
- «سه سال پیش از پیشم رفت. به نظرم این طوری واقعی تره. آخرین بار این طوری دیدمش. با چشمهای بسته، درون کفن. این آخرین تصویریه که ازش دارم.»
لحظهای سکوت شد. پیرمرد مفاصلش خشک شده بود و دستش به سختی حرکت میکرد. ثابت بودن انگشتان دستش هنگام کار، حرکاتش را برای بیننده هم زجرآور میکرد. گفت: «زن تو کجاست؟»
اشکان برای بار چندم در آن شب با این حقیقت تلخ مواجه شد که شیوا به جز یک معشوقه هیچ چیز برای او نبود. با این حال لازم بود دلیلی برای قاب عکس بیاورد. گفت زنی ندارد و عکس دوست دختر سابقش است. دوست دختر سابق! خودش هم کم مانده بود از این ترکیب خندهاش بگیرد.
پیرمرد هم خندهای کرد و گفت: «عشق هیچ وقت دست بردار نیست. من هم هیچ وقت اولین باری که عاشق شدم رو فراموش نمیکنم. دخترکی تو محله ما بود که هر روز راس ساعت مشخصی روی ایوان خانهاش میایستاد و گلهاش رو نوازش میکرد. برای یک سال هر روز از پایین ایوان تماشاش میکردم. هنوز بعد از هشتاد سال تمام جزئیات چهره و بدنش رو به خوبی به خاطر دارم. عشق تو جوونی مثل اکسیری شور انگیز و بیپایان میمونه. هرچی ازش میخوری نامیراتر میشی.»
حرفهای صادقانه پیرمرد اشکان را هم به حرف وا داشت.
- «من هم همچین عشقی داشتم. اما… اما میدونی پیرمرد تو هیچ وقت به اون دختری که یک سال روی ایوان دیدیش نزدیک نشدی. عشق از دور قشنگه»
وقتی دید پیرمرد ساکت شده ادامه داد: «من آغوشم رو برای اولین دختری که گرمی درونم رو برانگیخت باز کردم. از اونجا به بعدش دیگه عشق نیست. روزمرگیه. میری، میای، باهاش میخوابی. اما اون نذاشت به این روزمرگی بیفتم. من هر روز عشقم رو در پایان خودش میدیدم. هر روز ازش زجر میکشیدم. کنج خونه مینشستم و ناله میکردم. خیلی حرفه پیرمرد. صبحها در حالی همه یک روز کاری رو شروع میکردن من با آرزوی مرگ از خواب پا میشدم، میرفتم کنج یکی از اتاقها و انگار سر توالت نشسته باشم چمباتمه میزدم و صدای او اوی سگ از خودم در میآوردم. اونهایی که دیده بودن میگفتن شبیه سگی میشم که دیگه نمیتونه به مسیرش ادامه بده و با نالههاش از اربابش میخواد خلاصش کنه… این میراث عشق برای من بود. عشقی که لبریزم کرده بود سراسر نفرت شد.»
عاجزانه سعی داشت کارش را پیش پیرمرد توجیه کند با اینکه مرد بی نوا هیچ خبر از ماجرا نداشت. گفت: «تو هم اگه جای من بودی با هر راهی که به ذهنت میرسید سعی میکردی عشقات رو برای خودت نگهداری حتی شده به زور»
با این حال این پیرمرد بود که با ضربه کاریاش اشکان را گیج کرد گفت: «دارم میرم پیش همون دختری که یک سال تمام روی ایوان نگاهش میکردم. تمام این هشتاد سال رو با حضورش زندگی کردم. همیشه دوستش داشتم بدون اینکه بخوام تصاحبش کنم. شکست خودت رو گردن شرایط ننداز پسرجان»
زنی که نوچههایش دورش را احاطه کرده بودند به حرفهای پیرمرد پایان دادند: «این کوچه بالایی، داشتم میاومدم، پلیس ریخته بود میگفتن از یه خونه دزدی کردن احمق رد خونش تو خیابون مونده بود»
این را که گفت اشکان مثل اینکه از یک خواب یک روزه بیدار شود نگاهی به زیر پایش انداخت و دید به اندازه یک لیوان خون جمع شده است.
زن انگار که متوجه یک حرکت غیرعادی شود داد زد: «اه. چه بوی گهی میاد، پیرمرد تو اون کیسه سیاهت چی داری؟ حالمون رو به هم زد»
پیرمرد با آرامش گفت: «گوشته برای گربهام گرفتم» اما گوشی درون کیسه نبود.
یکی از آن سر داد زد: «ولش کن این پیرمرد آه در بساط نداره»
اتوبوس به موقع به خارج شهر رسید. اشکان از اتوبوس پیاده شد اما تازه آنجا فهمید چقدر بیکس و سرگردان شده است.
۵
- «من شنیدم طرف عاشق دختره بوده به نظرتون میشه یکی عاشق یکی دیگه باشه بعد به خونهاش دستبرد بزنه؟»
این سوال را مرد اهل مطالعه اتوبوس مطرح کرد؛ درست دو هفته بعد از واقعه. از همان هایی که دوست دارند همیشه در هر موضوعی وارد شوند و افکارشان را نشخوار میکنند.
پیرمرد خوار و بارفروش گفت: «پنجاه سال پیش که عاشق خدا بیامرز لیلا شدم حتی یه بار موقعی که نخواست نبوسیدمش. همیشه اول مطمئن میشدم که میخواد بعد میرفتم سمتش و لبهام رو …» موقع گفتن اینها لپهایش حسابی گل انداخت سرش را پایین گرفت که کسی متوجه سرخی و گونه و شاید چشمهایش نشود.
زن جوان سینه بادکنکی توجه همه را جلب کرد. اما این بار نه با سینههایش، بلکه به حرفی که زده بود. ادامه داد: «اگه خیلی دوستش داشته باشه و برای این دوست داشتنش راه حلی نداشته باشه، اگه به آخر خط رسیده باشه میشه»
- «پس برای همین زنه رو با خودش برد؟ دیگه راهی به ذهنش نمیرسید که چطوری اون رو داشته باشه»
- «مگه میشه زنه به اون گندگی رو به زور با خودش ببره و تمام این دو هفته پنهانش کنه؟ پلیس همه جا رو گشته طرف آب شده رفته تو زمین»
اتوبوس به ایستگاههای انتهایی رسیده بود. خورشید در وسط آسمان میدرخشید و روز را بی خودی گرم میکرد. اتوبوس قرمز ایستاد مردی لاغر اندام با موهای چتری و چشمانی که زیرش گود افتاده بود و خبر از دو هفته بی خوابی میداد وارد اتوبوس شد. به نظر میرسید «بی سرپناهتر از باد» است و میتوانست دل هر بینندهای را به رحم آورد. بوی گوشت فاسد میداد و دور و برش پر از مگس و پشه بود.
مرد اهل مطالعه سعی داشت منطقی با قضیه برخورد کند گفت: «اصلا منطقی نیست. دنیا که روی زور نمیچرخه. نمیشه یه آدم رو چون دوست داری به زور با خودت ببری این ور و اون ور»
زن گفت: «چرا اتفاقا دنیا روی زور میچرخه. مگه ما چقدر عمر میکنیم که بخوایم تا آخرین روز یه حسرت عاشقانه رو توی دلمون نگه داریم؟»
اتوبوس در آن ظهر گرم تابستانی به راه خودش ادامه میداد. اکثر مسافران طبق معمول، تمام طول روز را در چرت بودند یا درباره حادثه دو هفته پیش صحبت میکردند. در آن هوای گرم و عرق ریزان کسی نمیتوانست کار اضافهای انجام دهد. یک ترمز ناگهانی کافی بود تا معادله به هم بخورد. مرد چمدان به دست از چرت بیدار شد و البته واقعهای که رخ داد چرتی برای دیگران نگذاشت. محتویات چمدان به هوا برخاسته بود.
پیرزنی که خریدهای آن روزش را با خود به خانه میبرد یک دست قطع شده هم به عنوان یادگاری در زنبیلش افتاد. رانی که هنوز به خون آغشته بود تا کابین راننده غل خورد و باعث شد او را از فکر حقوق آخر ماه درآورد و بعد از فریادی اتوبوس را متوقف کرده و از آن مهلکه جیم شود. سینههای مثله شده زن ابتدا دو جوان را به خندههای زیرزیرکی انداخت اما بعد که حجم خون خارج شده از چمدان را دیدند خندههایشان به قهقههای عصبی تبدیل شد. بوی گوشت فاسد کل اتوبوس را برداشته بود.
اشکان ذهنش دیگر به خوبی کار نمیکرد. اما وقتی مشت مرد بازو بادکنکی را دریافت کرد دوباره پا به واقعیت گذاشت. چنان ضربهای به فکش زد که دیگر میشود نام بازو بادکنکی را از رویش برداشت.
اشکان که گونههایش مثل اناری منفجر شده بود و خود را در پایان راه میدید ناگهان حس کرد در پیشگاه یک کشیش کاتولیک در اتاق اعتراف نشسته است وزنش را روی یکی از میلهها انداخت و شروع به صحبت کرد:
- «از رفتنهاش خسته شدم. میدونستم اگر دوباره بذارم بره برای همیشه رفته. میخواستم پیش خودم نگهاش دارم. این طوری همیشه و هر لحظه پیشم بود»
احساس مسئولیت عجیبی درون اشکان شکل گرفته بود حس کرد باید به چاقوتیزکن بگوید با چاقویی که او وقت صرف تیز کردنش کرده چه کرده است. گفت: «سرش رو با همان چاقویی بریدم که تو برام تیز کردی پیرمرد»
کف اتوبوس مانند بیرونش به قرمزی خون شد. سر کبود و باد کرده زن گوشهای افتاد و دستان و پاهای کرم خوردهاش گوشهای دیگر. همه ماتشان برده بود. پیرمرد چاقو تیز کن در کف اتوبوس و در خون شیوا عابدی که حالا بعد از دو هفته رنگ عجیبی هم به خود گرفته بود غلت میزد. مقداری از رگهای بریده شده گردن شیوا عابدی که سستتر از همیشه شده بود کنده شده و به زن سینه بادکنکی پاشیده بود.
اشکان با صورت خون آلودش هنوز آن قدر نا داشت که برخیزد سر و یکی از دستان شیوا عابدی را با عشق بردارد و در آغوش بکشد. وقتی دید اوضاع بد است همان طور از اتوبوس بیرون پرید.
ردپای خون آلودش روی زمین مثل خطچین باقی میماند. مثل حلزونی که مسیر را با ترشحات بدنش هموار میکند، با هر خطچین گذشتهاش را در ذهنش هموار میکرد.
آفتاب ظهر تابستانی بی رحمانه میتابید و اشکان نیک سرشت در حالی که گیسوی زن را به دست گرفته بود و سر زن در دستانش تاب میخورد در شلوغترین خیابان شهر سراسیمه میدوید و اشک از دیدگانش جاری بود. قرص دو هفته پیش هنوز سر گلویش گیر کرده بود، حس کرد دارد نشخوارش میکند.
ویرایش زمستان ۱۳۹۴