- «آقای جوکار جاییات درد نمیکنه؟»
- «اصلا تکونش نده»
- «گوشیاش رو بگرد ببین شماره کسی رو پیدا میکنی؟»
سه پیرمرد و یک مرد میان سال دور پیرمردی که روی نیمکت پارک نشسته حلقه زدهاند. یکی در حال گشتن موبایل پیرمرد است و دیگری سعی دارد او را به سایه ببرد که با نهی یکی از پیرمردها از این کار منصرف میشود.
آقای جوکار در یک بعد از ظهر پاییزی از کار افتاد. مثل عروسکی که نخش را پچینند همان طور که روی نیمکت نشسته بود ابتدا دستانش آویزان شد سپس گردنش کج. هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد و همین همه را هیجان زدهتر میکرد.
خانمی که چند متر آن ور تر نشسته و دارد زیر آفتاب پاییزی پنجشنبه مفاصلش را میکشد سعی میکند خود را نگران نشان دهد اما حواسش هم است که ورزشاش قطع نشود و در همان حالی که پاهایش دارد روی هوا تاب میخورد داد میزند: «به کسی تلفن کردید؟»
مرد میان سال بالاخره شماره «امین» را پیدا میکند و ابتدا کمی از اینکه به پایان ماجرا رسیده ناراحت میشود اما صدای بوق اشغال را میشنود لبخندی از سر شور میکند.
- «دوباره بگیرش»
هرچند خودش هم نمیداند کیست و چه نسبتی با آقای جوکار دارد. با این حال با خوشحالی از اینکه وظیفه اش را انجام داده دوباره این کار را تکرار میکند.
- «آقا امین؟ … شما آقای جوکار رو میشناسین؟ … تو پارک نشسته بودن حالشون بد شد یهو … همین پارک سر…»
یکی از پیرمردها میگوید: «همون جای همیشگی»
آقای جوکار تقریبا نزدیک ۳۰ سال بود که عصرهایش را در پارک «آبشار» میگذراند. بعد از اینکه فرزندش او را به مقصد آرمان شهر کودکیاش ترک کرد.
- «همون جای همیشگی … بله … بله»
اینها را میگوید و قطع میکند پیش از آنکه بفهمد دقیقا با چه کسی تماس گرفته است.
- «آمبولانس نمیاد چرا؟ از کجا آدرس دادی؟»
- «یکی بره این ور پارک یکی بره اون ور پارک»
گردن آقای جوکار کجتر میشود.
- «اومد فکر کنم»
ماموران سفید پوش قدم زنان به سمت آقای جوکار میآیند. در چهرهشان آرامش موج میزند. یکیشان در حالی که محکم روی شانه پیرمرد میزند چندبار میپرسد: «چته» انگار دارد با رفیق گرمابهاش که دچار یک چرت عصرگاهی شده صحبت میکند. خودش هم نمیداند برای چه آنجا آمده در ذهنش به ماجرای دیشب فکر میکند، به اینکه چطور به چهل نرسیده قوای جنسیاش را از دست داده و دیگر شور و شوق سابق را برای یک رابطه آتشین ندارد. با آرامش آستینهای پیرمرد را بالا میزند تا فشارش را بگیرد. پیرمرد به گفتن یک «آه» بسنده میکند.
آهش پیرمردان دیگر را به خود میآرد.
امدادگر سفید پوش خودش را با این کار تسکین میدهد که ناگهان آقای جوکار انبوه زرد رنگی را بالا میآورد.
امدادگر گفت: «بذارید بالا بیاره سبک شه»
- «ببریمش بیمارستان؟»
امدادگر دیگر شکمش را جلو داده و دستش را به کمرش زده بود. گفت: «بذارید خانوادهاش بیان»
- «بیمه هست دیگه؟»
- «اسمش چیه؟»
چند نفر از دوستانش همزمان در پاسخ به سوال امدادگر میگویند: «جوکار» مامور اورژانس مثل اینکه ماموریت جدیدی پیدا کرده باشد با کنجکاوی میپرسید: «اسم کوچکش، اسم کوچکش چیه؟» کسی نمیداند.
پیرمرد حالا روی زانویش خم میشود.
- «بیمه تامین اجتماعیه. کجا ببرنش؟»
- «ببرنش میلاد»
- «آتیه نزدیک تره»
- «هرجا بخوان میبرن؟» رو کرد به امدادگر: «جناب هرجا بگن میبرید؟»
مسئول پارک (که کمی از نگهبان بالاتر بود) با یک تشت آب آمد که استفراغهای زرد رنگ زیر پای پیرمرد را بشورد. یکی میگوید: «حالا بذار بعدا» اما مسئول پارک خوشحال از کاری که پیدا کرده تشت را خالی میکند و به سرعت میرود که یک بار دیگر پرش کند. حالا زیرپای آقای جوکار پر از آب زرد رنگ شده است.
یکی از امدادگران آن طرفتر مشغول صحبت با موبایلش است و به نظر میآید از آفتاب پاییزی ظهر لذت میبرد. یکی از چشمانش را بسته بود و هر از چند گاهی صورتش را سمت خورشید میگیرد تا گرمش کند. حالا آدمهای (تماشاگرهای) بیشتری دور آقای جوکار جمع شدهاند و هرکس نظری میدهد. امدادگری که هنوز نزدیکش ایستاده بود میگوید: «ممکنه عارضه دیگهای هم داشته باشه»
چند نفر از دوستان پیرمرد خسته شدند برای همین روی یکی از همان نیمکتهای نزدیک مینشینند. به نظر دیگران هم همه چیز خسته کننده شده است.
امدادگران کلافه به نظر میآیند در گوشی با هم مشورت میکنند که چطور از این مخمصه رها شوند.
آقای جوکار به آه کشیدن ادامه میدهد و کماکان این تنها صدایی است که از حنجرهاش بیرون میآید. سه نفر از دوستان دیگرش که هر روز با هم پارک میآمدند دست به سینه روی نیمکت دیگری نشستهاند و صحنه را تماشا میکنند. یکی دیگر آمد روزنامههایش را از روی نیمکت جمع کند تا کمکم برود. آقای جوکار روی زانوهایش خم شده و دیگر کم مانده در آنها فرو برود.
بالاخره زنش آمد. لبخند به لب داشت و ابتدا سلام کرد. دختر همراهش اما مضطرب است. یکی از دوستان پیرمرد که هنوز خسته نشده و کنارش ایستاده است میپرسد: «بیمه تکمیلی نداره؟» جواب را که میشنود میگوید: «حیف شد وگرنه میبردیمش آتیه»
- «ما فقط رسول اکرم میبریمش»
- «رسول اکرم هم خوبه دیگه»
- «کجاست رسول اکرم؟»
- «ستارخان. فقط بگم اونجا ببرینش میذارنش یه گوشه ده شب میان سراغش. چون مال تصادفیهاست. بعدا نگی نگفتی»
- «اینطوری که نمیشه»
- «برای ما فرقی نداره میریم سر یه ماموریت دیگه»
- «مدرس نمیتونید ببریدش؟»
- «نه ما با بیمارستانهای علوم پزشکی کار میکنیم فقط»
پیرمرد دیگر صدایش در نمیآید. در زانویش فرو رفته است. میخواهند بلندش کنند اما به زمین چسبیده است. آن قدر خم شده که میتوان آن را در یک ساک دستی جا داد.
امدادگر گفت: «پدرجان چشمهات رو ببند بلند شو»
پیرمرد یک آه بلند کشید (بلندتر از تمام آههای قبلی که کشیده بود) و چشمانش را بست. زنش رفته بود ماشین را بیاورد نزدیکتر و خب … آخرین آه شوهرش را نشنید. یکی از دوستانش گفت: «کاش ختم رو بندازن جمعه بتونیم بیایم»