اسمش را گذاشته بودند فردای شکست. اینکه اگر روزی از خواب بلند شوی و ببینی آن چه مدتها دنبالش میدویدی دیگر راه دویدن ندارد چه میکنی؟ اگر بخواهی بدون فکر پاسخ بدهی میگویی «باز هم تلاش میکنم» اما واقعا به این سادگیها نیست. رسیدن به بن بست و نگاه به پشت سر و دیدن راهی که آمده بودی زجر آور است و تا خودت را کاملا در آن شرایط قرار ندهی نمیتوانی بیپروا چنین اظهار نظر کنی!
کنفرانس را فرزانه خرقانی مدیر مسئول روزنامه جهان اقتصاد آغاز کرد. صحبتهایش بسیار کلی بود بیشتر شبیه کلاسهای معارف و اخلاق شده بود به قول یکی باید داستان تعریف میکرد که خوب نتوانست این کار را بکند. کمی درباره الهیات و توکل بعد از شکست و غیره صحبت کرد و در نهایت بحث به محدودیتهای روزنامه نگاری در ایران کشید. روزهای آشنایی را یادآوری کرد که روزنامهها را در صبح انتشار، زیر چاپ سانسور میکردند و فردا روزنامه گله به گله سفید بیرون میآمد. فرزانه خرقانی به ما قبولاند که با شرایط جامعه و کشور کنار بیاییم و آن را عامل شکست خود ندانیم. ناله کردن از دیگران فقط باعث میشود در جای خود درجا بزنیم و هیچ چیز به خوبی پیش نرود.
فردای شکست باز هم شکست است
دومین سخنرانی را رضا بهرامی نژاد ارائه داد. یک ارائه عالی، بی نقص و پر انرژی. اگر با او و پروژهاش آشنا نیستید این مطلب را بخوانید. چند روز قبل ویدئوی مراسم تدایکس اش را دیده بودم و واقعا عاشق اهداف و طرز فکرش شدم. عاشق آن «نه» بزرگی شدم که به زندگی عادی و به روزمرگیاش گفت. همان «نه» که هیچ کس، هیچکس جرات گفتنش را ندارد و همه میترسند به زندگی خوب و نرمالشان نه بگویند، من هم میترسم بروم دنبال آن چیز غیر عادی که در رویاهای کودکی دنبالش بودم.
رضا بهرامی نژاد در یکی از پروژه های کلاس پرنده تصمیم به ایجاد یک کمپین اجتماعی می گیرد برای آدم هایی که هنوز اسباب بازی هایشان را دوست دارند. او ساعت ها برای این پروژه وقت صرف می کنند آن را در شبکه های اجتماعی به بحث می گذارد، از مردم می خواهد بگویند که هنوز دوست دارند اسباب بازی داشته باشند؟ و دیگران از آن استقبال می کنند حتی عکس ها و داستان ها و حتی اسباب بازی های خود را برای پروژه می فرستند، رضا برای این پروژه برنامه تجاری می ریزد، موسسات آن را دوست دارند و به آن روی خوش نشان می دهند. ویدئوهایی که نشان داد بر روی لب همه لبخند نشاند. آدمهایی را نشان داد که هر کدام یک اسباب بازی در دست گرفته بودند و چهرهشان خبر از این میداد که درونشان هنوز عشقی کودکانه در جریان است. پروژه فوقالعاده بود، جالب و دوست داشتنی.
رضا بهرامی یک ساعت درباره این پروژه و موفقیت هایش و استقبال مردم صحبت کرد بعد سکوتی طولانی حکم فرما شد و ناگهان گفت: «این پروژه عالی بود اما شکست خورد… نتوانستم بفروشم اش»
رضا یک ساعت درباره پروژه ای که ماه ها رویش کار کرده بود صحبت کرد و آخر همه را با این یک جمله در شوک فرو برد. از دورانی گفت که دیگر هیچ امیدی نداشت، هیچ ایده ای به ذهنش نمی رسید و خودش را باخته بود. به بچه اش فکر کرد که چطور دارد با خوشی های خود زندگی او را خراب می کند. به این فکر کرد که برای این بچه چه کار کرد و همین باعث شد در اوج ناامیدی تصمیم به شروع پروژه ای جدید بگیرد. هوای آلوده دلیلی می شود تا خود را در برابر فرزند خودش و فرزندان دیگر مسئول بداند و برنامه هوادار کوچک را راه بیندازد. این پروژه نظر سازمان محیط زیست را جلب می کند و افراد زیادی از هنرمندان و فعالان محیط زیست در برنامه های آن شرکت می کنند. ویدئوی ساختن شمای کوه دماوند با هزاران ماشین آبی و سفید بر فراز برج میلاد را که نشان می داد همه به افتخارش دست زدند و حتی عدهای ناخودآگاه از جا برخواستند. رضا سعی کرد مردم را تشویق کند که یک روز با وسیله عمومی به امورات خود رسیدگی کنند. با پوسترها و طرحهای جذاب نکات کوچک اما کاربردی را به مردم گوش زد میکرد. به آنها آموزش میداد که در این هوای آلوده با چه تغذیهای از خود مراقبت کنند.
به اعتقاد رضا « فردای شکست باز هم شکست است چه کسی تضمین میکند فردای شکست به پیروزی برسیم». آدم باید دل سلسله شکستها را داشته باشد اگر بدانی بعد از هر شکست هم باز هم ممکن است شکست بخوری دیگر به این راحتیها از میدان کنار نمیکشی. شکست شکست و باز هم شکست 🙂
خود بلعیده شدن
سومین ارائه مربوط به سلطان حسین فتاحی موسس و مدیرعامل گروه صنعتی امرسان بود. من از امرسان تنها یک چیز در خاطر دارم و آن شعار عجیب «زیبا، جا دار، مطمئن» است که بارها مایه دست انداختن و ساختن لطیفههای مختلف شد و بالاخره این اواخر ظاهرا کسی در این شرکت به خودش آمد و شعار قابل تحملتر «زیبا، پیشرو، مطمئن» را جایگزین قبلی کرد و همین خبر از شروع تغییرات در این سازمان سنتی داد.
از نظر من امرسان هیچ وقت یک برند «خوب» در زمینه کاریاش نبود و اگر از ده سال گذشته تا الان وضعیت آن را نگاه کنید هیچ پیشرفتی را جز در زیاد شدن تولید به چشم نمیبینید.
مدیر عامل امرسان گفت که چطور شرکت اش در برههای سوددهی اش را از دست داد و وقتی سه تیم کارشناسی را مسئول یافتن مشکل کردند هر سه به اتفاق گفتند «همه جای سازمان اشکال دارد». وقتی شروع به عارضه یابی کردند فهمیدند که بیش از حد روی جوان ها حساب باز کردند، به قول خودش شرکت پر شده بود از دانشجوهای شریف که با ایدهها و تئوریهای روی کاغذ زیبا و در عمل نا کارآمد خود جلوی حرکت سازمان را گرفته بودند. فاصله برنامه ریزی تا اجرا بسیار زیاد شده بود «همه میشستند، برنامه ریزی میکردیم اما هیچ کدام اجرا نمیشد» کارمندان میل به تحول نداشتند و هر روز همه چیز مثل همیشه عادی میگذشت. غرور و خود بزرگ بینی روی حسین فتاحی و مدیران ارشد سایه انداخته بود همه گمان میکردند دیگر شرکتی از نظر تعداد تولید روی دستشان بلند نمیشود. امرسان به سمت تجمل گرایی پیش رفته بود: «یک ساختمان چهار طبقه گرفته بودیم خودم هم رفته بودم طبقه چهارم هرکس که میخواست من را ببیند باید از چندین مرحله گذر میکرد». کل نگر نبودن مدیران ارشد و دید بلند نداشتن به تصمیمات در کنار یک سیستم ناکارآمد اتوماسیون همه و همه سازمان را به سمت مرگ پیش برده بود.
امرسان آن قدر بزرگ شد، آن قدر بزرگ شد که دیگر مدیرعامل در درون ساختار سازمانی اش گم شد. از روزهایی گفت که دیگر کسی از دستوراتش پیروی نمی کرد و هرکس برای خودش یک مدیر شده بود. آن قدر نقش ها زیاد شده بودند و سازمان آن قدر از نیروی انسانی بی فایده پر شده بود که همه جلوی کار را میگرفتند. هیچ چیز بدتر از این نیست که مدیر قدرتاش را از دست بدهد چنین سازمانی دیگر از کنترل خارج میشود و حسین فتاحی بالاخره یک روز اهرم ترمز را کشید. نیروهای ناکارآمد را بیرون کرد و مدیریت را دوباره در دست گرفت تا امرسان را برای یک پروانگی آماده کند. حسین فتاحی به ما تغییر و پویایی را یادآوری کرد. اینکه اگر تغییر نکنیم به غولی از پیشفرضها تبدیل میشویم که آخر سر روزی خودمان توسط خودمان بلعیده میشویم.
بعد از یک استراحت کوتاه نوبت به صحبتهای شاهین طبری موسس شرکت نرمافزاری چارگون رسید. این بار اما صحبت از شرکت و شکستهای سازمانی نشد. شاهین ترجیح داد بعد دیگری از زندگیاش را برای ما تعریف کند. او در برههای از زندگیاش تصمیم میگیرد دنبال هیجان و ورزش برود برای همین هم به صورت جدی حرفه پینتبال را دنبال میکند. بعد از مدتی وارد تیم ملی کشور میشود و سخت برای موفقیت در آن تیم تلاش میکند و در مسابقات آسیایی میدرخشند. تا اینکه سال بعد در حادثهای پایش میشکند و به ناچار از پینتبال و هر کار سنگین دیگری منع میشود. حالا او مانده و اوایل جوانی و یک پای ناقص و هزاران آرزوی نرسیده. اینجا لحظه شکست است. تیم نمیگذارد روحیهاش را از دست دهد و او را با پای شکسته به مسابقات آسیایی میبرد. در مسابقات هیچ نقشی ندارد. تنها به بچهها امید میدهد و تیم هم دوست ندارد که او را با آن پای شکسته و با باخت راهی خانه کند به همین بهانه هم که شده یک نفس تمام مسابقات را میجنگند. بالاخره این بار هم با سختی مسابقات را میبرند و قهرمان آسیا میشوند. اما برای شاهین یک چیز باقی میماند و آن همین روحیه تیمی و حمایت است. همین انگیزهای میشود چندین جلسه فیزیوتراپی و سخت کوشی دوباره به شرایط ایدهآلش برگردد و کنار تیم بازی کند.
صحبت بعدی درباره روان شناسی شکست بود. میررضا جعفری نیا روانشناس و موسس کلینیک نوین درباره این سخن گفت که شکست چه حالت روانیای است و وقتی شکست میخوریم چه احساساتی به سراغ ما میآید. دروغ چرا! جدا از اینکه از روان شناسی و تعاریف قالببندی شده آن که صرفا یک سری ایده است، خوشم نمیآید اینجا نا چار شدم برای کاری سالن را ترک کنم.
و آخرین سخنرانی هم توسط محمدرضا شعبانعلی استاد مذاکره انجام شد. باورم نمیشد همچین آدمی روی زمین وجود داشته باشد که اینقدر راحت تمام شکستهایش را به سخره بگیرد و به آنها بخندد. او بعد از هر شکست را شکست دیگری میدانست و معتقد بود که همه چیز همین شکست است و نباید به امید موفقیت از آنها عبور کرد بلکه باید از همان لذت برد. فکر نمیکردم آدمی باشد اینقدر راحت درباره جدا شدن از همسرش و شکستهای زندگیاش صحبت کند و آخر سر هم بگوید:«خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش، بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر»