ماسک شیمیایی به صورتم زار میزند. شیشهاش را بخار گرفته اما کم و بیش میتوانم از لابلای آن صورت مردم را ببینم. چهرههایی بی روح و مات زده. بعضی تعجب میکنند بعضی عین خیالشان نیست. بعضی تراکت ها را از دستم میگیرند و چند قدم آن طرف تر روی زمین میاندازند. این تمثیلی از سرنوشت ماست. اولش با هیجان ما را میگیرند بعد که از هیجان میافتیم ما را زمین میزنند. با خودم فکر میکنم چرا الان ماسک به صورت اینجا ایستادهام؟ چرا به جای اینکه پشت میز کارم در یک سازمان بزرگ نشسته باشم وسط میدان ونک دارم تراکت پخش میکنم؟
***
زنگ پرورشی است. اول دبیرستان. معلم حرف از راهاندازی یک نشریه و کار فرهنگی میزند و همین کافی است که بدون فکری وارد این ماجراجویی شوم. بدون هیچ پیشینهای در ساخت مجله یا حتی کار تیمی. ثمرهاش شد چهار نشریه متفاوت در طی ۴ سال. با بچههایی که مطالعه آزاد برایشان معنا نداشت. هر سال با تیمی شروع میکردم و آخر سال دست تنها تمامش میکردم. ناتوانیام در جلب توجه افراد و رهبریشان از همان دبستان درونم مشهود بود اما هیچ وقت خسته نشدم یا فکر نکردم «رهبری کار من نیست». خودم مطالب را جمع میکردم سعی میکردم با هزار بدبختی بنویسم تا به عنوان یک آدم سخت کوش مطرح شوم. (اولین تجربههای نوشتن روی قاعده آنجا رقم خورد که طبعا نوشتههای افتضاحی بود) با هزار بدبختی با پابلیشر مایکروسافت صفحه بندی میکردم و سعی داشتم سال ۸۳ هر کدام از مجلهها را دویست تومن بفروشم تا فقط پول کاغذهایش دربیاید و ضرری نکرده باشم.
یکسری خلاقیتهای کودکانه مثل آگهی گرفتن از بچهها را هم قاطیاش کردم که البته موفقیت آمیز نبود و کسی بابت آگهی در مجله پولی نداد.
طی آن چهار سال هیچ وقت نتوانستم تیم با انگیزهای را دور خودم جمع کنم در نهایت آنچه ماند تجربهها و آموزههای هرچند ناقصی از نشریهداری، تیمسازی و فروش بود.
علاقهام به آیتی از همان دوران شروع شد. فکر میکردم باید پرچم دار نسل جدید آیتیمنهای دهه هفتادی باشم. (یکبار هم یک یادداشت علیه وزیر ارتباطات وقت نوشتم که کم مانده بود از مدرسه بیرونم کنند :\ ) آن یادداشت و یکی از نسخههایی که مربوط به دوم دبیرستان است را میتوانید از اینجا بخوانید.
در رویای دانشگاه
هرچند دانشگاه برای من زمین تا آسمان از رویاهایم فاصله داشت اما داشتههایم به کمکم آمد تا در سال دوم دانشگاه بتوانم همراه دیگران نشریه انجمن علمی را بعد از ۴ سال احیا کنیم. درباره علاقهمندی آن روزهایم یعنی لینوکس نوشتم و سعی کردم از مطالبی که در وبلاگم نوشته بودم کمک بگیرم. باری دیگر درگیربخش زیادی از فرآیند صفحهبندی و فروش هم شدم.
حاصل این اتفاقها این شد که در بیست سالگی وارد پیوست شدم.
پریدن در قسمت عمیق آب
هیچ وقت اولین روز ورودم به پیوست را فراموش نمیکنم که آرش تعدادی روزنامه دستم داد تا بخوانم. به خیال خودم پر از اخبار بیاهمیت و همیشگی صنفی و روابط عمومیهای شرکتهای بزرگ بود (یک عادت عجیبی که داشتم این بود که وقتی مجلهای میگرفت برای اینکه پولی که دادم حلال شود :)) تمام صفحات آن را میخواندم این عادت از دبستان با مجله دوست همراهم بود تا دوره پیشدانشگاهی که عصر ارتباط میخواندم برای همین ناخواسته اطلاعات زیادی از چیزهایی داشتم که دوستشان نداشتم) این شد که بعد از یک مرور کوتاه آن را یک گوشه گذاشتم و خودم را راضی کردم همین کفایت میکند.
ساعت ۱۱:۵۰ دقیقه در حالی که با لذتی وصف نا پذیر از اینکه «کارهایی محوله را انجام دادم» گوشهای نشسته بودم؛ آرش سراغم آمد و گفت باید به مراسمی بروم که ساعت ۱۲ شروع میشود. رنگم مثل گچ شد. فکر میکردم قرار است مثل سابق یک گوشهای بنشینم و برای خودم در اینترنت چرخی بزنم و پژوهشوار مطالب را جمعآوری کنم. بیرون زدن از ساختمان برای منی که خیلی کم در تهران رفت و آمد کرده بودم مایه دلهره و عذاب بود. این اتفاق به تعبیر آرش پریدن در قسمت عمیق استخر بود و باعث شد ناگهان با چیزهایی آشنا شوم که مواجه با آنها شاید مدتها طول میکشید.
تماس با افراد مهم و مصاحبه با آنها در پیوست برای من که ترس از تلفن داشتم و آن را حال به همزن ترین اختراع بشر میدانستم کمک کرد تا راحت و سریع بتوانم با دیگران صحبت کنم، دوست شوم، تماس بگیرم و اطلاعات مورد نیازم را استخراج کنم. این مهارتها بعدها من را از مهلکههای بزرگی نجاتم داد و به سمت فرصتهای زیادی هم سوق داد.
یک استارتآپی ناب
ماجرای علاقه من به استارتاپ هم از همان زمان ورود این مفهوم به ایران آغاز شد یعنی سال ۹۲. به واسطه شروع کارم در ماهنامه پیوست در بیست سالگی با آدم های عجیبی آشنا شدم که رنج زیادی را به خود تحمیل کردند تا به جای دنباله روی از جریانی، خودشان جریان ساز باشند. آدمهایی که سخت جنگیدند و گاهی هرچه داشتند را از دست دادند. اولین گزارشی که در پیوست نوشتم ماجرای یکی از جذابترین آنها امیر وهوشی بود که بیت تیونز را راه انداخت و در رهنما استارتآپهای کوچک و بزرگی را در پرتفلیو دارد و حالا خودش روی شرکت سرمایه گذاری خارجیاش کار میکند. (آقای وهوشی همینجا از شما معذرت میخواهم که وقتی اسمتان را سرچ میکنید وبلاگ من نتیجه اول میآید)
مفهموم استارتآپها هر روز بیشتر مرا به هیجان میآورد تا اینکه در اردیبهشت ۹۳ در دل یکی از این ماجراجوییها ناگهان همه چیز واقعی شد. برای منی که یک پسر گوشه گیر و کم حرف بودم رفتن در خیابان و فروختن محصولی که وجود خارجی نداشت یک کار غیر ممکن بود. ماجرایی که در لین استارتاپ ماشین اتفاق افتاد.
پ. ن. هر استارتآپ پیشینه بلندی دارد و «داستان یک شروع» مجموعهای چند قسمتی درباره شروع میبریم و مسیری است که از سالها پیش طی شد تا به نقطه فعلی رسید.