«داستان یک شروع» مطلبی چند قسمتی درباره ماجرای شکلگیری میبریم و مسیری است که طی این سالهای کم طی کردم. قسمت اول را اینجا بخوانید. این قسمت از یک رویداد غیر منتظره میگویم که مسیر کاری من را تغییر داد: لین استارتاپ ماشین.
۲۰ سالم است. با تجربه کمی در کار خبرنگاری خیلی اتفاقی پایم به رویداد استارتآپی «لین استارتاپ ماشین» باز میشود. قرار است به عنوان خبرنگار رویداد افتتاحیه را پوشش دهم اما شب قبلش با خودم فکر میکنم «اگر شانس این را داشته باشم که ایدهام را مطرح کنم چه؟» آیا میتوانم رویایم برای راه اندازی یک استارتآپ را آنجا به حقیقت تبدیل کنم؟ آیا وقت آن نرسیده به جای مکتوب کردن موفقیت دیگران خودم جریان ساز باشم؟
همان شب شروع میکنم به فکر کردن درباره یک ایده قدیمی که دوستش داشتم: «سیستم کنترل سلامتی و کالری سنج». مادر و پدرم هر دو تحرک کمی داشتند و در عین حال گمان میکردند همان پیاده روی اندک و انجام کارهای خانه برای تحرک کافی است.
این شد که به فکر راه اندازی این سیستم افتادم. اسمش را هم همان شب گذاشتم «سپاس: سامانه پایش سلامتی» که مثلا این طور به نظر بیاید که فکر همه جا را کردهام. اما خب هیچ چیز درباره ساختش نمیدانستم. آن زمان هیچ تیم ایرانیای رو این موضوع کار نمیکرد و تقریبا تا دو سال بعد هم کسی وارد ماجرا نشد.
ظهر چهارشنبه دیرتر از بقیه به لین استارتاپ ماشین رسیدم. همه در حال معرفی ایدههایشان بودند. آشفته از اینکه از بازی جا ماندم سعی کردم خودم را وسط قضیه بیندازم. به ناصر غانم زاده (که برگزار کننده مراسم بود) گفتم و قرار شد به شرطی که هر ۳ روز را بیایم و یک گزارش خوب بنویسم در برنامه شرکت کنم (البته در نهایت به جز توییتها گزارشی از رویداد چاپ منتشر نشد). به تفاهم که رسیدیم سریع برای ارائه ایدهام روی سن رفتم. در شرایطی که تا به حال تجربهاش نکرده بودم.
۳۰ ایده مطرح شد و ایده من در کمال ناباوری به عنوان یکی از ۸ ایده برتر انتخاب شد. از سن که پایین آمدم ماتم برده بود، تا همین جایش هم برایم سنگین بود: برای کار دیگری آمده بودم، ارائه که دادم هیچ، انتخاب هم شدم و یکسری آدم هم خودشان آمدند سمتم که «به نظرم ایده شما از تمام ایدههای دیگه بهتر بود میتونم تو تیمتون باشم؟»
همه چیز در لین استارتاپ ماشین واقعی میشود
در عرض سه دقیقه یک تیم پنج نفره جمع شد. کارمان را روی ایده سپاس شروع کردیم. از شانس من ۳ نفر از این جمع از طرف شرکتشان آمده بودند که ببینند چه خبر است و در برابر من که خودم را به آب و آتش زده بودم تا وارد فرآیند اصلی بشوم اهداف متفاوتی داشتند.
این ۳ روز یک تحول اساسی برای من است. به پارک میروم، با آدمها حرف میزنم تا ببینیم ایده ما را دوست دارند یا نه. مجبورم در کمتر از چند دقیقه با افراد صمیمی شوم که برای من یک کار غیر ممکن است. غیر قابل باورتر اینکه برای اپلیکیشنی که وجود ندارد از سه نفر ۵ هزارتومان پول میگیرم. آنجاست که میفهمم محصولی که پیش از ساخت هم مشتری دست به جیب داشته باشد یعنی چه.
آخرش به عنوان تنها تیمی که توانسته بود به خاطر ایدهاش پول نقد از کاربران بگیرد برنده شدیم. هیچ وقت لحظه ای را که یکی از داوران از من سوال پرسید «میشه پولی که گرفتید رو ببینیم؟» و من همان چند هزار تومان پول را از جیبم بیرون آوردم و سالن غرق تشویق شد فراموش نمیکنم. در یک بعد از ظهر عجیب و به یاد ماندنی.
تلاش برای زایش
بعد از آن در به در دنبال این بودم که سپاس را به هر شکل ممکن اجرایی کنم. طبعا هیچ تصوری از مراحل راه اندازی یک استارتاپ نداشتم. به هر کس که میشناختم سپردم برنامه نویس اندروید پیدا کند، پیش یکی از دوستان دوران دبیرستان رفتم، سعی کردم خودم یاد بگیرم، تلاش کردم از مدل های هیبریدی استفاده کنم اما در تمام موارد ناموفق بودم. معمولا آدم ها اولش استقبال میکردند که دوست دارند روی این موضوع کار کنند اما بعد که میفهمیدند سود نقدی در کار نیست هزار بهانه مختلف جور میشد. تقریبا پنج نفر در پنج بازه زمانی مختلف قرار بود وارد این پروژه شوند که همه جا زدند.
آدم گاهی خیلی اتفاقی چیزهایی یاد میگیرد که انتظارش را ندارد. در یکی از جشنوارههای وب و موبایل از یکی سخنرانیها، متوجه حلقه گم شده کارم که کوفاندر باشد؛ شدم. من به کسی احتیاج داشتم که تمام فکر و ذکرش را روی استارتآپ بگذارد نه اینکه فقط برنامهنویسی کند.
این بار به شکل دیگری سعی کردم آدمها را راضی کنم از حلقه دوستان و هم دانشگاهی هایم استفاده کردم تا در نهایت توانستم یک نفر را قانع کنم که نه به عنوان برنامهنویس بلکه به عنوان کوفاندری که مسئولیت و سهم قابل توجهی دارد به من ملحق شود و حتی اگر من جایی کم کاری کردم مرا هم پیش ببرد. حدود شش ماه سعی داشتیم این طور کار را پیش ببریم یک جلسه به آواتک رفتیم که به خاطر نا هماهنگی ما دو نفر و عدم وجود مزیت رقابتی خاصی استارتآپمان رد شد.
خیلی کند و بیهدف پیش میرفتیم در کنار درس انگیزه جدی نداشتیم و بیشتر وقتمان صرف درس و کار دیگرمان بود مثل اینکه هیچ کدام باور نداشتیم قرار است اتفاق خاصی رخ دهد. در نهایت کوفاندر دیگر به مرور کارها را به تعویق میانداخت تا اینکه تصمیم گرفت وارد کار تمام وقت دیگری شود و پروژه متوقف شد.
بعد از آن سعی کردم از تواناییهای خودم استفاده کنم. نمیدانم چرا اما آفت «ریبرند» دامن ما را هم گرفت و همین طوری تشخیص دادم که اسم «سپاس» مناسب نیست پس بعد از تفکرات زیاد! اسمش را به لایفز یا Lifez تغییر دادم. با کمک بهناز توحیدی سعی کردیم تا شبکه های اجتماعی لایفز را راه بندازیم تا پیش از ساخت محصول کاربرانی را جذب کنیم.
در نهایت تلاش یک ساله من برای متولد کردن پروژه لایفز به خاطر دایره کوچک ارتباطی ام، عدم توانایی ام در قانع کردن افراد، ناتوانی ام در نمایش چشم انداز و قدرت مدیریتی پایینم راه به جایی نبرد. پروژه لایفز پیش از تولد به مرگی اجباری دچار شد هرچند حالا نمونه های موفقی مثل کرفس و مانکن به خوبی در حال فعالیت هستند و تمام آنچه در ذهن داشتم را عملیاتی کرده اند.