«داستان یک شروع» مطلبی چند قسمتی درباره ماجراجوییهایی است که در مسیر کاری انجام دادم. قسمت اول و قسمت دوم را بخوانید. این قسمت از یک نیاز پنهان برای شروع میگویم: کوفاندر.
از یک جایی به بعد حس کردم دیگر فایده ندارد روی ایدهام کار کنم. بعد از رو انداختن به چند نفر و چند بار خواهش و التماس در نهایت حتی یک اپلیکیشن هم درست کردیم اما قدم بعدی برایم نا معلوم بود. همان جا مثل مجسمه خشکم زده بود، نمیدانستم چه کار کنم و کسی هم سراغی نمیگرفت. خیلی اوقات خودم هم بی حال شده بودم. احتیاج داشتم کس دیگری باشد که کار را پیش ببرد و مرا هم همراه خودش ببرد یا اگر کار نمیکردم تلنگری بزند و مرا به خودم بیاورد اما حفره آن فرد دیگر سنگینی میکرد.
با وجود تجربه یک شکست زودهنگام ایده پردازی رهایم نمیکرد. همان کاری که از کودکی عاشقش بودم. در خیالاتم غوطه ور شوم و به دنیایی فکر کنم که تغییرش میدهم. ساعتها مینشستم و به هوای درس خواندن طرح یک گوشی انقلابی را میکشیدم، با تجربه کاربری متفاوت و خیال میکردم تولیدش میکنم و حسابی بازار را تکان میدهم.
یک روز که در میان همین خیال پردازیها در اتوبوس نشسته بودم کلافه از ترافیک صبحگاهی، در همین خیالاتم آدمها را از ماشین شخصی شان بیرون آوردم و در حالی که در هوا پیچ و تاب میخوردند و دستهایشان را عاجزانه تکان میدادند که زودتر برگردند به لاک تنهاییشان و بی توجه به جامعه و دنیای اطرفشان گازش را بدهند؛ در خیالم آنها را در یک ماشین جا دادم و مسئله ترافیک حل شد به همین سادگی! با خودم فکر کردم چرا این همه آدم با مسیرهای تکراری به جای تک سرنشینی با یکدیگر هم مسیر نمیشوند. اینجا بود که ایده راه اندازی یک استارتاپ پیچیده به ذهنم رسید.
مقصد اتوبوس پنجشنبه بازار ۹۵ بود. برنامهنویسهای اندروید دو روز کنار هم جمع میشدند که یادشان بیاید آدمهایی واقعی هستند و چه فرصتی بهتر از این که برای ایده به خیال خودم نابم یک برنامه نویس پیدا کنم! معمولا شرکت کردن در چنین رویدادهایی تنها راه پیدا کردن کوفاندر است تا زمانی که ارتباطات و اعتبارتان آن قدر زیاد شود که مثل آب خوردن بتوانید همراهی را پیدا کنید.
تجربه قبلی نشان داده بود که بدون پیدا کردن یک کوفاندر تمام وقت حتی قدمی نمیتوانم بردارم. در آن شلوغی چشمام به یکی از دوستان دانشگاهام افتاد. سر صحبت را باز کردم، وسوسه شدم که ایده ای که چند روز ذهنم را درگیر کرده بود با او مطرح کنم: ماشینهای تک سرنشین بتوانند صندلیهای خالیشان را به اشتراک بگذارند. روی کاغذ خیلی جذاب بود با رویاپردازی های بی انتها. شرایط وقتی جذابتر میشد که در آن زمان یعنی بهار ۹۴ اسنپ کم کم داشت رونق میگرفت و تپسی کارش را هنوز شروع نکرده بود.
قرار شد چند روزی به موضوع فکر کند خیلی امیدوار بودم که با کمک او این ایده را پیاده سازی کنم. تصمیم گرفتم که این بار روی داشته های فعلی ام تمرکز کنم، تولید محتوا و روابط با افراد مختلف.
یک هفته بعد جواب منفی اش را برایم فرستاد. همه چیز خیلی کسل کننده به نظر میرسید اما فردی را به من معرفی کرد که کار را شروع کرده بود! یک عصر بهاری نقطه آشنایی من با حامد لشکری و میبریم بود که دو ماه از راه اندازیاش میگذشت. لحظات عجیبی بود. تا به حال بیشتر از این پیش نرفته بودم. همیشه ایدههایم در نطفه خفه میشد و حالا فرد دیگری را داشتم که نه تنها اندازه من بلکه بیشتر از من انگیزه داشت که کار را پیش ببرد و استارتاپ را به موفقیت برساند.
سعی کردم با چیزهایی که از دوره سه روزه لین استارتاپ ماشین یاد گرفته بودم دوباره ایده خودروی اشتراکی را ارزیابی کنیم. برای همین چند بار میان مردم رفتیم ازشان درباره اشتراک خودرو سوال کردیم هرچند به اندازه کافی در ارزیابی خشن نبودیم و تمام فیدبکها را در نهایت مثبت دیدیم (به زودی درباره نحوه ارزیابی درست ایده هم مینویسم).
نسخه بازطراحی شده محصول ما در نهایت با توهم و الگوگیری از نمونه های خارجی دوماه بعد منتشر شد و در اول شهریور در نمایشگاه شهر هوشمند رونمایی شد. محصولی که همه آن را دوست داشتند اما هیچ کس نمیتوانست از آن استفاده کند.
ادامه دارد…