در قسمت اول درباره حال و هوایم در آخرین سال‌های مدرسه گفتم که چطور سعی داشتم نشریه‌ای را به صورت جدی راه بیندازم و چطور باعث شد اولین تجربه خبرنگاری‌ام شکل بگیرد. در قسمت دوم درباره یک بعد از ظهر عجیب گفتم که بدون برنامه ریزی، داخل گود راه اندازی یک استارتاپ افتادم. ایده‌ای که هرچند اول شد اما هیچ وقت فراتر از ایده نرفت. در قسمت سوم درباره اهمیت کوفاندر گفتم و اینکه چطور با کمک حامد ایده از ذهن ما فراتر رفت و اجرایی شد.

بازخوردهای نمایشگاه ما را بیش از حد به خودمان امیدوار کرد. یک جور توهم مهم بودن داشتیم. ما؟ در یک نمایشگاه رسمی؟ خودمان صاحب غرفه شدیم؟ آن هم روبروی غرفه اسنپ؟ در نمایشگاه بازخوردها زیاد بود، از امنیت تا اینکه چطور در اپلیکیشن عضو شویم؟ معمولا در این جور جاها پر از حرف و ایده‌های مختلف است و اینکه در برابر ایده‌ها مقاومت کنید یکی از مهمترین مهارت‌های شما خواهد شد.

تلاش ما برای جذب سرمایه ۷۰ میلیونی از سرمایه گذارهای شخصی بی نتیجه ماند (۷۰ میلیون برای روزی است که حقوق پایه ۱ تومن بود). یک روز پیش یکی از مدیران بانک کشاورزی رفتیم که می‌خواست «کل استارتاپ» را بگیرد و «هرچقدر» پول لازم داشت بدهد. پیش یکی از پیمان کارهای بیلبوردهای سطح شهر رفتیم که می‌خواست جاده چالوس را از می‌بریم پر کند و دو هفته عید کاری کند کل تهران ما را بشناسد. اما آخرش معلوم نشد چرا برای پرداخت پنجاه میلیون تومن پول راضی نشد و ترجیح داد بزند در کار واردات هارد دیسک چون به گوشش رسیده بود چند ماه دیگر اینترانت ملی راه می‌افتد و مردم در به در دنبال اینترنت آفلاین(!) خواهند بود.

سعی کردم از دوستانم کمک بگیرم. معمولا در راه اندازی یک استارتاپ اولین کسانی که به کمکتان می‌آیند همکارانی هستند که ارتباط خوبی با آن‌ها دارید. چرا که هم تخصص حوزه شما را دارند هم ذهنشان به شما خیلی نزدیک‌تر است. برای همین حلقه دوستانم در ماهنامه پیوست اولین اعضای تیم می‌ بریم شدند.

با توهمی که داشتیم خیلی سعی کردیم که تن به شتابدهنده ندهیم و با سرمایه گذار شخصی کارمان را شروع کنیم اما داش پایین آنها باعث شد آخرش حس کنیم چاره‌ای جز شتاب دهنده نداریم. هرچند بعدها فهمیدیم چقدر دانش مان در راه اندازی یک کسب و کار پایین بود.

آواتک ما را در پاییز ۹۵ رد کرد. حق هم داشت. نه اسلاید و ارائه درست درمانی داشتیم نه با مفاهیم به خوبی آشنا بودیم. سه ماه بعد با بازخوردی که ازشان گرفتیم سراغ دیموند رفتیم. دیموند نه تنها ما را پذیرفت بلکه به جای ۲۵ میلیون تومان که عرف سرمایه گذاری اش بود در ازای ۵ درصد سهم بیشتر ۶۵ میلیون تومان سرمایه گذاری کرد. اعتماد به نفس ما در اوج خودش بود. وقتی در تیم‌های دیگر می‌دیدم، دانشجویانی بدون تجربه سراغ راه‌اندازی استارتاپ آمده‌اند که هیچ دانشی ندارند و حتی کوچکترین سابقه کاری ندارند به خودمان امیدوار می‌شدیم که چقدراز آن‌ها جلوتر هستیم.

بهمن ۹۵ از پیوست بیرون آمدم. دلایل زیادی برای این کار داشتم:

  • کار خبرنگاری بیش از حد برایم یکنواخت شده بود. هر ماه یک بخش ثابتی را به شکل ثابتی می‌نوشتم. چارچوب‌ها کاملا مشخص شده بود و به سختی می‌شد از آن‌ها فراتر رفت.
  • برای حرفه خبرنگاری در ایران که یکی از آرزوهای دوران نوجوانی‌ام بود به شک افتاده بودم. حتی در جایی مثل پیوست که رسانه‌ای سیاسی نبود نمی‌شد آزادانه درباره همه چیز نوشت و معمولا پول و روابط همه چیز را مشخص می‌کرد. (کدام شرکت آگهی و رپورتاژ داد؟ با چه کسی دوست هستیم و با چه کسی دشمن؟)
  • پروژه پیداد که مهترین انگیزه‌ام برای بودن در پیوست بود رو به افول می‌رفت. پروژه هیچ بودجه‌ای نداشت. نیروهایی که برای آن گرفته بودیم به سایر بخش‌ها منتقل شدند و عملا من ماندم و خودم.
  • کارهای چند رسانه‌ای و نویی که به دنبالش بودم (مثل اضافه شدن ویدئو به نشریه چاپی) پس از انجام اصلا دیده نشد و سازمان به شکلی یکنواخت شده بود.
  • و البته یک بهانه محکم به اسم «می‌بریم» داشتم که به من انگیزه حرکت و جسارت می‌داد.